گلچین داستان های ناب ویژه ولادت امام حسن مجتبی (ع)
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 99267
بازدید دیروز : 136836
بازدید هفته : 99267
بازدید ماه : 421548
بازدید کل : 10813303
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : شنبه 7 / 2 / 1400

کلام حق از زبان کودک

در سال ششم هجری میان پیامبر و كفار مكه قرار دادی امضا شد كه در آن هر دو طرف صلحی به مدت ده سال را پذیرفته بودند دو سال از این پیمان گذشته بود كه روزی یكی از كفار هم‌پیمان قریش با سرودن شعری توهین آمیز بر پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله و سلم) اهانت كرد. این عمل بر قبیله خُزاعه كه هم‌پیمان پیامبر بودند گران آمده و موجب درگیری میان دو طرف گردید ابوسفیان به ناچار برای میانجی‌گری نزد امیرمؤمنان علی (علیه السلام) رفت و از او خواست كه پیش پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) شفاعت نماید. امام حسن نزد ابوسفیان رفت و با یك دست بر بینی او و با دست دیگر بر محاسن او زد و خداوند او را به زبان آورد تا بگوید: ای ابوسفیان! بگو جز خدای یكتا خدایی نیست و محمد رسول خداست، تا من (برایت) شفاعت كنم علی (علیه السلام) در جواب فرمود: پیامبر خدا با شما پیمانی بست و هرگز از پیمانش برنمی‏گردد… در این هنگام، حضرت فاطمه در پشت پرده ایستاده بود و امام حسن (علیه السلام) كه كودك چهارده ماهه‌ای بیش نبود پیش او بود، ابوسفیان خواست كه حضرت فاطمه (سلام الله علیها) اجازه دهد امام حسن، نزد پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) از ابوسفیان شفاعت كند. با شنیدن این سخن، امام حسن(علیه السلام) نزد ابوسفیان رفت و با یك دست بر بینی او و با دست دیگر بر محاسن او زد و خداوند او را به زبان آورد تا بگوید: ای ابوسفیان! بگو جز خدای یكتا خدایی نیست و محمد رسول خداست، تا من (برایت) شفاعت كنم. اینجا بود كه علی علیه السلام (از سر ذوق) فرموند: سپاس و ستایش خداوندی را كه در خاندان محمد از میان خودشان كسی را مانند یحیی بن زكریا قرار داد (كه در كودكی به اذن خدا زبان به حق گشود) و این آیه 12 سوره مریم را تلاوت كرد. (1)

(1) بحار الأنوار – العلامة المجلسی – ج 43 – ص 326

داستان مرد شامی

مردى از اهل شام مى ‏گوید: من هنگامى به مدینه رفتم و مردى را دیدم كه بر استرى سوار است كه زیباتر و خوش لباس تر از او ندیده بودم و مركبى هم بهتر از مركب او مشاهده نكرده بودم، من از آن مرد خوشم آمد و از شخصى پرسیدم: این مرد كیست؟
گفتند: حسن بن على بن ابیطالب است!
در این وقت سینه‏ ام پر از كینه شد و نسبت به على بن ابیطالب رشك و حسد بردم كه فرزندى اینگونه داشته باشد.

 و داستان مرد شامى هم مشهور است كه مبرد در كتاب كامل روایت كرده و ابن شهرآشوب نیز در مناقب از وى نقل نموده و در كتابهاى مقتل الحسین خوارزمى و مطالب السئول محمد بن طلحه شافعى و دیگران نیز چنین روایت شده:
مردى از اهل شام مى ‏گوید: من هنگامى به مدینه رفتم و مردى را دیدم كه بر استرى سوار است كه زیباتر و خوش لباس تر از او ندیده بودم و مركبى هم بهتر از مركب او مشاهده نكرده بودم، من از آن مرد خوشم آمد و از شخصى پرسیدم: این مرد كیست؟
گفتند: حسن بن على بن ابیطالب است!
در این وقت سینه‏ ام پر از كینه شد و نسبت به على بن ابیطالب رشك و حسد بردم كه فرزندى اینگونه داشته باشد، از این رو به نزد او رفته و بدو گفتم: تو پسر ابوطالب هستى؟
فرمود: من پسر فرزند اویم!
در این وقت من شروع كردم به دشنام او و پدرش تا جایى كه مى‏ توانستم! و چون سخن من تمام شد، آن حضرت رو به من كرده، فرمود: احسبك غریبا ؟(به گمانم تو غریب این شهر هستى؟)
گفتم: آرى.
فرمود:
فان احتجت الى منزل انزلناك، او الى مال آسیناك، او الى حاجة عاوناك !
(اگر نیازمند خانه و منزل هستى به تو منزل دهیم، و اگر نیاز به مالى دارى به تو بدهیم، و اگر نیاز دیگرى دارى كمكت كنیم؟)
مرد شامى گوید:
فانصرفت و ما على الارض احد احب الى منه(من از نزد آن حضرت رفتم در حالى كه احدى در روى زمین نزد من از وى محبوب تر نبود).


و در مناقب ابن شهرآشوب اینگونه است كه چون آن مرد از سخنان خود فراغت یافت، امام (علیه السلام) بدو سلام كرده و خندید سپس فرمود:
ایها الشیخ اظنك غریبا و لعلك شبهت فلو استعتبتنا اعتبناك و لو سألتنا اعطیناك، و لو استرشدتنا ارشدناك، و لو استحملتنا حملناك، و ان كنت جائعا اشبعناك، و ان كنت عریانا كسوناك، و ان كنت محتاجا اغنیناك، و ان كنت طریدا آویناك، و ان كان لك حاجة قضیناها لك، فلو حركت رحلك الینا و كنت ضیفنا الى وقت ارتحالك كان اعود علیك لان لنا موضعا رحبا و جاها عریضا و مالا كبیرا
(اى پیرمرد گمان دارم كه غریب این شهر هستى، و شاید اشتباه كرده ‏اى، پس اگر در صدد جلب رضایت ما هستى از تو راضى شویم! و اگر چیزى از ما بخواهى به تو مى ‏دهیم، و اگر راهنمایى و ارشاد خواهى ارشادت كنیم، و اگر براى برداشتن بارت از ما كمك خواهى بارت را برداریم، واگر گرسنه ‏اى سیرت كنیم، و اگر برهنه ‏اى بپوشانیمت، و اگر نیازمندى بى‏ نیازت گردانیم، و اگر آواره ‏اى در پناه خویشت گیریم، و اگر خواسته‏ اى دارى انجامش دهیم، و اگر مركب و بار و بنه ‏اى را به خانه ما انتقال دهى و تا وقتى كه قصد رفتن دارى مهمان ما باشى براى ما آسان تر و محبوب تر است، كه ما را جایگاهى وسیع و مقامى منیع و مالى بسیار است) .
و به دنبال آن نقل شده كه چون آن مرد سخن آن حضرت را شنید گریست و آنگاه گفت:
اشهد انك خلیفة الله فى ارضه، الله اعلم حیث یجعل رسالاته، و كنت انت و ابوك ابغض خلق الله الى و الآن انت احب خلق الله الى
(گواهى دهم كه براستى تویى خلیفه خدا بر روى زمین و خدا خود داناتر است كه رسالت هاى خود را در چه جایى قرار دهد و تو و پدرت مبغوض ترین خلق خدا نزد من بودید و تو اكنون محبوب ترین خلق خدا پیش منى!)
و سپس آن مرد به خانه امام حسن (علیه السلام) رفت و تا وقتى كه در مدینه بود مهمان آن حضرت بود، و از دوستداران آن خاندان گردید.

منبع : مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

کودکی که یک قوم را نجات داد

اشاره ‏ای به كرامات امام حسن مجتبی علیه السلام
حذیفة بن یمان نقل می‏كند كه روزی بر بلندای كوهی، درمجاورت پیامبر بودیم و امام حسن علیه السلام كه كودكی خردسال بود، با وقار و طمانینه در حال راه رفتن بود. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: ان جبرئیل یهدیه و میكائیل یسدده و هو ولدی والطاهر من نفسی و ضلع من اضلاعی هذا سبطی و قرة عینی بابی هو; همانا جبرئیل او را همراهی می‏كند و میكائیل از او محافظت می‏نماید و او فرزند من و انسان پاكی از نفس من و عضوی از اعضأ من و فرزند دختر و نور چشم من است. پدرم فدای او باد.
پیامبر (صلی الله علیه و آله) ایستاد و ما هم ایستادیم، ایشان به امام حسن علیه السلام فرمود: انت تفاحتی و انت ‏حبیبی و مهجة قلبی; تو ثمره من و محبوب من و روح و روان منی.
در این هنگام یك مرد اعرابی به سوی ما می ‏آمد، حضرت (صلی الله علیه و آله) فرمود: مردی به سوی شما می ‏آید كه با كلامی تند با شما سخن می‏گوید و شما از او بیمناك می‏شوید. او سؤال هایی خواهد پرسید و در كلامش درشتی و تندی است.
اعرابی نزدیك شد و بدون اینكه سلام كند گفت: كدام یك از شما محمد است؟ گفتیم: چه می‏خواهی؟ پیامبر (صلی الله علیه و آله) به او فرمودند: مهلا; آهسته [ای اعرابی]. او كه از این برخورد، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را شناخت گفت: یا محمد! لقد كنت ابغضك و لم ارك والآن فقد ازددت لك بغضا; ای محمد! درگذشته كینه تو را به دل داشتم ولی تو را ندیده بودم و الان بغضم نسبت‏ به تو بیشتر شد.


پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) تبسم كردند، ما خواستیم به اعرابی حمله كنیم كه آن حضرت با اشاره ما را منع فرمودند. اعرابی گفت: تو گمان می‏كنی پیامبری؟ نشانه و دلیل نبوت تو چیست؟ رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: ان احببت اخبرك عضو من اعضائی فیكون ذلك اوكد لبرهانی; اگر دوست داشته باشی عضوی از اعضأ من به تو خبر دهد تا برهانم كامل‏ تر شود.
اعرابی پرسید: مگر عضو می‏تواند سخن بگوید؟ پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: نعم، یا حسن قم; آری، ای حسن! برخیز. آن مرد امام حسن علیه السلام را به خاطر كودكیش، كوچك شمرد و گفت: پیامبر فرزند كوچكی را می ‏آورد و بلند می‏كند تا با من تكلم كند. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: انك ستجده عالما بما ترید; تو او را به آنچه اراده كرده‏ ای دانا خواهی یافت. امام حسن علیه السلام شروع به تكلم كرد و فرمود: مهلا یا اعرابی!
ما غبیا سألتَ وابن غبی        ***   بل فقیها اذن و انت الجهول
فان تك قد جهلت فان عندی   ***   شفأ الجهل ما سال السؤول
و بحرا لاتقسمه الدوالی        ***   تراثا كان اورثه الرسول
آرام باش ای اعرابی! تو انسانی كند ذهن و فرزند شخص كند ذهن سؤال نكردی، بلكه از یك فقیه و دانشمند سؤال كرده ‏ای ; ولی تو جاهل و نادانی.
پس اگر تو نادانی، همانا شفای جهل تو نزد من است; زمانی كه سؤال كننده ‏ای سؤال كند. دریای علمی نزد من است كه آن را با هیچ ظرفی نمی‏توان تقسیم كرد و این ارثی است كه پیامبر (صلی الله علیه و آله) از خود به جای گذاشته است.
سپس فرمودند: لقد بسطت لسانك و عدوت طورك و خادعت نفسك غیر انك لاتبرح حتی تؤمن ان شأ الله; هر آینه زبانت را باز كردی و از حد خود فراتر رفتی و خود را فریفتی، ولی از اینجا نمی‏روی مگر اینكه ایمان می‏ آوری، اگر خدا بخواهد.
بعد از آن، امام حسن علیه السلام جزء به جزء وقایعی را كه برای او اتفاق افتاده بود، بیان كرد و فرمود: شما درمیان قومتان اجتماع كردید وگمان كردید كه پیامبر صلی الله علیه و آله فرزندی ندارد و عرب هم از او بیزار است، لذا خون خواهی ندارد و تو خواستی او را بكشی و نیزه ‏ات را برداشتی، ولی راه بر تو سخت ‏شد، در عین حال از تصمیم خود منصرف نشدی و در حال ترس و واهمه به سوی ما آمدی. من به تو از سفرت خبر می‏دهم كه در شبی صاف و بدون ابر خارج شدی، ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت و تاریكی شب بیشتر شد و باران شروع به باریدن كرد و تو با دلتنگی تمام باقی ماندی و ستاره ‏ای در آسمان نمی‏دیدی تا به واسطه آن راه را پیدا كنی.
مرد عرب با تعجب گفت: من این قلت‏ یا غلام هذا، كانك كشفت عن سوید قلبی و لقد كنت كانك شاهدتنی و ما خفی علیك شی‏ء من امری و كانه علم الغیب; ای كودك! این خبرها را از كجا گفتی؟ تو از تاریكی و سیاهی قلب من پرده برداشتی، گویا تو مرا نظاره كرده بودی و از حالات من چیزی بر تو مخفی نیست; چنان كه گویی این علم غیب است.
سپس آن مرد به دست امام حسن علیه السلام مسلمان شد و رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله مقداری قرآن به او آموخت و او از پیامبر صلی الله علیه و آله اجازه گرفت و به سوی قوم و قبیله خود بازگشت و عده ‏ای را به دین اسلام وارد كرد.
بعد از آن، هر موقع كه امام حسن علیه السلام را می‏ دیدند، خطاب به ایشان می‏گفتند: لقد اعطی مالم یعط احد من الناس; همانا به امام حسن علیه السلام نعمتی عطا شده كه به احدی داده نشده است.
**********************************
بحارالانوار، مجلسی، همان، ج‏43، ص‏333 – 335.

زنده نمودن دو مرده گنهکار

روزى شخصى به حضور شريف امام حسن مجتبى عليه السلام وارد شد و گفت : چه چيزى حضرت موسى عليه السلام را در مقابل حضرت خضر عليه السلام عاجز و ناتوان كرد؟
امام مجتبى سلام اللّه عليه فرمود: مهمّترين آن ، مسئله كنز آن دو برادر يتيم بود؛ و سپس حضرت دست خود را بر شانه آن شخص تازه وارد نهاد و اظهار داشت : آرام باش و خوب مشاهده و دقّت كن …

علىّ بن رئاب – كه از راويان حديث و از اصحاب امام صادق صلوات اللّه و سلامه عليه است – از آن حضرت روايت كند:
روزى شخصى به حضور شريف امام حسن مجتبى عليه السلام وارد شد و گفت : چه چيزى حضرت موسى عليه السلام را در مقابل حضرت خضر عليه السلام عاجز و ناتوان كرد؟
امام مجتبى سلام اللّه عليه فرمود: مهمّترين آن ، مسئله كنز آن دو برادر يتيم بود؛ و سپس حضرت دست خود را بر شانه آن شخص تازه وارد نهاد و اظهار داشت : آرام باش و خوب مشاهده و دقّت كن .
دكى بر زمين سائيد، ناگاه زمين شكافته شد و دو نفر انسان غبار آلود، در حالى كه روى تخته سنگى قرار گرفته بودند و از آن ها بوى تعفّن بسيار بدى به مشام مى رسيد، ظاهر گشتند، در حالى كه به گردن هر يك از آن ها زنجيرى بزرگ بسته شده و سر هر زنجير در دست مامورى بود.
و هر يك از آن دو نفر فرياد مى كشيد: يا محمّد! يا محمّد! صلى الله عليه و آله .
و در مقابل هر يك از دو مامور به اسير خود مى گفت : دروغ گفتيد؛ و دروغ مى گوئيد.
پس از آن امام حسن مجتبى صلوات اللّه و سلامه عليه به زمين خطاب كرد و فرمود: اى زمين ! اين دورغگويان را در خود فرو بِبَر تا روزى كه وعده الهى فرا رسد، كه هرگز تاخير و تقدّمى در آن نخواهد بود؛ فرا خواهد رسيد.
و آن روز موعود، روز ظهور و خروج حضرت مهدى ، قائم آل محمّد – صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين ؛ و عجلّ اللّه تعالى فى فرجه الشّريف – مى باشد كه فرا خواهد رسيد.
سپس امام صادق عليه السلام در ادامه افزود: هنگامى كه آن مرد، چنين صحنه اى را مشاهده كرد با خود گفت : اين سحر و جادو بود؛ و چون خواست آن را براى ديگران بازگو كند، زبانش لال شد و ديگر نتوانست سخنى بر زبان خود جارى كند.(1)

1-مدينة المعاجز: ج 3، ص 259، ح 879، الثّاقب فى المناقب : ص 310، ح 1

منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن مجتبی علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی

 

برخورد سازنده در قبال استهزاء جاهل

پس از آن كه عدّه بسيارى از ياران و اصحاب امام مجتبى عليه السلام در جنگ با معاويه به حضرت خيانت كردند و امام عليه السلام مجبور شد به جهت مصالح اسلام و مسلمين با معاويه صلح نمايد.
روزى آن حضرت وارد مسجد النّبى صلى الله عليه و آله شد، عدّه اى از بنى اميّه را ديد كه هر كدام به گونه اى به آن حضرت زخم زبان مى زنند و او را مورد استهزاء قرار داده اند…

 پس از آن كه عدّه بسيارى از ياران و اصحاب امام مجتبى عليه السلام در جنگ با معاويه به حضرت خيانت كردند و امام عليه السلام مجبور شد به جهت مصالح اسلام و مسلمين با معاويه صلح نمايد.
روزى آن حضرت وارد مسجد النّبى صلى الله عليه و آله شد، عدّه اى از بنى اميّه را ديد كه هر كدام به گونه اى به آن حضرت زخم زبان مى زنند و او را مورد استهزاء قرار داده اند.
وقتى امام مجتبى صلوات اللّه عليه چنين صحنه اى را مشاهده نمود، بدون آن كه كوچكترين برخوردى با آن بى خردان نمايد، دو ركعت نماز به جاى آورد، و سپس افراد حاضر را مورد خطاب قرار داد و فرمود:
استهزاء و مسخره كردن شما را متوجّه شدم ، قسم به خداوند يكتا! شماها روزى را حاكم و مالك نمى شويد مگر آن كه ما اهل بيت رسالت دو برابر آن مدّت را حاكم خواهيم شد؛ و شما، ماه و سالى را حاكم نخواهيد شد مگر آن كه ما نيز دو برابر آن را بر شما حكومت مى نمائيم .
ولى بدانيد كه ما در حكومت و حاكميّت شما آسايش داشته و از امكانات آن تا اندازه اى برخورداريم ؛ امّا شما در حكومت ما هيچ جايگاهى نداريد و هيچ گونه آسايش و بهره اى نخواهيد داشت .
در اين لحظه يكى از شوندگان بلند شد و به آن حضرت خطاب كرد و گفت : چگونه چنين باشد، در حالى كه شما سخاوتمندترين ، مهربان ترين و دلسوزترين انسان ها هستيد؟!
امام حسن مجتبى عليه السلام در جواب چنين اظهار نمود:
براى آن كه بنى اميّه با حيله و سياست شيطانى حقّ ما را غصب كرده اند؛ و همانا مكر و نيرنگ شيطان ثابت و پابرجا نمى باشد؛ بلكه متزلزل و ضعيف خواهد بود.
وليكن ما – ما اهل بيت رسالت – براساس معيار سياست الهى واحكام قرآن ، با بنى اميّه مخالف و دشمن بوده و هستيم ؛ و اين سياست الهى قوى و استوار خواهد بود؛ و بر همين معيار – يعنى ؛ سياست الهى و احكام قرآن – بابنى اميّه برخورد خواهيم كرد.(1)

1-بحار الا نوار: ج 44، ص 90، ح 3

منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن مجتبی علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی

پذیرایی از هفتاد مهمان و سخن آهو

كى از اصحاب امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه حكايت كند:
روزى آن حضرت از شهر مدينه منوّره عازم شهر شام شد.
من نيز با عدّه اى – كه تعداد آن ها هفتاد نفر بود – به همراه حضرت حركت كرديم .
امام عليه السلام هنگام حركت ، روزه بود و هيچگونه آذوقه و زاد و توشه اى همراه خود برنداشته بوديم …

 يكى از اصحاب امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه حكايت كند:
روزى آن حضرت از شهر مدينه منوّره عازم شهر شام شد.
من نيز با عدّه اى – كه تعداد آن ها هفتاد نفر بود – به همراه حضرت حركت كرديم .
امام عليه السلام هنگام حركت ، روزه بود و هيچگونه آذوقه و زاد و توشه اى همراه خود برنداشته بوديم .
چون مقدارى از مسافت را پيموديم ، خورشيد غروب كرد و نماز مغرب و عشاء را به امامت آن حضرت خوانديم ؛ و بعد از نماز، حضرت دست به دعا برداشت .
و هنگامى كه دعايش به درگاه خداوند متعال پايان يافت ، ناگاه متوجّه شديم كه درى از آسمان گشوده شد و ملائكه الهى به همراه زنبيل هايى كه پر از ميوه و اشياء خوراكى بود، وارد شدند.
و سپس آن غذاهاى داغ و لذيذ؛ و همچنين ميوه ها را جلوى ميهمانان امام حسن مجتبى عليه السلام چيدند؛ و همه ما به همراه آن حضرت از آن غذاها و ميوه ها ميل كرديم .
و چون بسيار خوش طعم و لذيذ بود؛ و از جهتى ما نيز راه زيادى را پيموده بوديم و خسته و گرسنه شده بوديم ، طبيعى بود كه زياد خورديم .
ولى بدون آن كه چيزى از غذاها و ميوه ها كم شده باشد، ملائكه ها آن ها را جمع كرده و به آسمان بالا بردند.(1)
همچنين آورده اند:
يكى از راويان حديث و از اصحاب امام حسن مجتبى عليه السلام حكايت كند: روزى به همراه عدّه اى از دوستان در خارج از شهر مدينه ، كنار آن حضرت نشسته و مشغول صحبت بوديم .
ناگهان گله آهوانى را در بيابان مشاهده كرديم كه دسته جمعى در حال عبور بودند.
حضرت مجتبى سلام اللّه عليه فريادى بر آن ها كشيد؛ و تمامى آن ها با نداى لبيّك ، فرياد امام عليه السلام را پاسخ گفتند و ايستادند.
پس از آن حضرت به آهوها اجازه حركت داد و آن ها به راه خود ادامه دادند و رفتند.
جمعيّت اظهار داشتند: ياابن رسول اللّه ! اين ها حيواناتى وحشى بودند؛ و اين كرامتى ، زمينى بود؛ چنانچه ممكن باشد كرامتى بر ما ارائه فرما كه آسمانى باشد.
و ناگهان گوشه اى از آسمان شكافته شد و نورى فرود آمد كه روشنائيش تمام خانه هاى شهر مدينه را فرا گرفت و پس از آن به وسيله آن نور زلزله و حركتى عجيب در ساختمان ها ظاهر گشت كه تمامى افراد وحشت زده شدند؛ و به امام عليه السلام گفتند: ياابن رسول اللّه ! ديگر بس ‍ است ، همين معجزه ما راكفايت كرد و ايمان آورديم ؛ اكنون دستور بده تا اوضاع به حالت طبيعى خود باز گردد.
پس امام حسن مجتبى عليه السلام جمعيّت را مخاطب قرار داد و فرمود: ما – اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام – اوّل همه اشياء و آخر همه امور هستيم .
و ما قبل از آفرينش دنيا؛ و بلكه قبل از تمام موجودات جهان آفريده شده ايم و تا آخر دنيا نيز جاويد خواهيم بود
و ما اگر بخواهيم مى توانيم در امور طبيعت با اءمر و نهى تصرّف نمائيم و در آن ها دگرگونى به وجود آوريم .(2)

1- مدينة المعاجز: ج 3، ص 235، ح 854، اثبات الهداة : ج 2، ص 561، ح 25

2- مدينة المعاجز: ج 3، ص 234، ح 857، اثبات الهداة : ج 2، ص 562، ح 28

منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن مجتبی علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی

 

ایثار پیر زن و بخشش کریمانه امام

روزى امام حسن مجتبى و برادرش حسين عليهمالسلام به همراهى شوهر خواهرشان – عبداللّه بن جعفر – به قصد مكّه و انجام مراسم حجّ از شهر مدينه خارج شدند.

در مسير راه آذوقه خوراكى آن ها پايان يافت و آنان تشنه و گرسنه گشتند؛ و همين طور به راه خويش ادامه دادند تا به سياه چادرى نزديك شدند، پيرزنى را در كنار آن مشاهده كردند، به او گفتند: ما تشنه ايم ، آيا نوشيدنى دارى ؟…

 روزى امام حسن مجتبى و برادرش حسين عليهمالسلام به همراهى شوهر خواهرشان – عبداللّه بن جعفر – به قصد مكّه و انجام مراسم حجّ از شهر مدينه خارج شدند.

در مسير راه آذوقه خوراكى آن ها پايان يافت و آنان تشنه و گرسنه گشتند؛ و همين طور به راه خويش ادامه دادند تا به سياه چادرى نزديك شدند، پيرزنى را در كنار آن مشاهده كردند، به او گفتند: ما تشنه ايم ، آيا نوشيدنى دارى ؟
پيرزن عرضه داشت : بلى ، بعد از آن هر سه نفر از مَركب هاى خود پياده شدند؛ و پيرزن بُزى را كه جلوى سياه چادر خود بسته بود، به ميهمانان نشان داد و گفت : خودتان شير آن را بدوشيد و استفاده نمائيد.
ميهمانان گفتند: آيا خوراكى دارى كه ما را از گرسنگى نجات دهى ؟
پاسخ داد: من فقط همين حيوان را دارم ، يكى از خودتان آن را ذبح نمايد و آماده كند تا برايتان كباب نمايم ؛ و آن را ميل كنيد. لذا يكى از آن سه نفر گوسفند را سر بريد و پوست آن را كَنْدْ؛ و پس از آماده شدن ، تحويل پيرزن داد؛ و او هم آن را طبخ نمود و جلوى ميهمانان عزيز نهاد؛ و آن ها تناول نمودند.
و هنگامى كه خواستند خداحافظى نمايند و بروند گفتند: ما از خانواده قريش هستيم ؛ و اكنون قصد مكّه داريم ، چنانچه از اين مسير بازگشتيم ، حتما جبران لطف تو را خواهيم كرد.
پس از رفتن ميهمانان ناخوانده ، شوهر پيرزن آمد؛ و چون از جريان آگاه شد، همسر خود را مورد سرزنش و توبيخ قرار داد كه چرا از كسانى كه نمى شناختى ، پذيرائى كردى ؟!


و اين جريان گذشت ، تا آن كه سخت در مضيقه قرار گرفتند؛ و به شهر مدينه رفتند، پيرزن از كوچه بنى هاشم حركت مى كرد، امام حسن مجتبى عليه السلام جلوى خانه اش روى سكّوئى نشسته بود، پيرزن را شناخت .
حضرت مجتبى عليه السلام فورا غلام خود را به دنبال آن پيرزن فرستاد، وقتى پيرزن نزد حضرت آمد فرمود: آيا مرا مى شناسى ؟ عرضه داشت : خير.
امام عليه السلام اظهار نمود: من آن ميهمان تو هستم كه در فلان روز به همراه دو نفر ديگر بر تو وارد شديم ؛ و تو به ما خدمت كردى و ما را از گرسنگى و تشنگى نجات دادى .
پيرزن عرضه داشت : پدر و مادرم فداى تو باد! من به جهت خوشنودى خدا به شما خدمت كردم ؛ و انتظار چيزى نداشتم .
حضرت دستور داد تا تعدادى گوسفند و يك هزار دينار به پاس ايثار پيرزن تحويلش گردد و سپس او را به برادر خود – حسين عليه السلام – و شوهر خواهرش – عبداللّه – معرّفى نمود؛ و آن ها هم به همان مقدار به پيرزن كمك نمودند.(1)

1- بحار الا نوار: ج 43، ص 341، ح 15، و ص 348، اءعيان الشّيعة : ج 1، ص 565

منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن مجتبی علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی

 

تقاضای فرزند به جای قیمت روغن

امام حسن مجتبى عليه السلام از مدينه با پاى پياده ، عازم مكّه معظّمه گرديد؛ و چون با پاى برهنه راه را مى پيمود، پاهايش آسيب ديده و متورّم شد، به طورى كه در مسير راه به سختى قدم برمى داشت ، به حضرت پيشنهاد داده شد كه چنانچه سوار شوى ناراحتى پاهايت برطرف خواهد شد…

 حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم حكايت فرمايد:
امام حسن مجتبى عليه السلام از مدينه با پاى پياده ، عازم مكّه معظّمه گرديد؛ و چون با پاى برهنه راه را مى پيمود، پاهايش آسيب ديده و متورّم شد، به طورى كه در مسير راه به سختى قدم برمى داشت ، به حضرت پيشنهاد داده شد كه چنانچه سوار شوى ناراحتى پاهايت برطرف خواهد شد.
حضرت فرمود: خير، من قصد كرده ام كه پياده بروم ؛ و سپس افزود: همين كه به اوّلين منزل برسيم ، مردى سياه پوست وارد خواهد شد و او روغنى همراه خود دارد كه براى ورم و ناراحتى پا مفيد و درمان كننده است ؛ پس هنگام دريافت روغن هر قيمتى را كه گفت قبول كنيد.
بعضى از همراهان حضرت گفتند: ياابن رسول اللّه ! در اين نزديكى منزلى نيست كه كسى بيايد و روغن بفروشد؟!
امام عليه السلام فرمود: چرا، منزل نزديك است و روغن فروش نيز خواهد آمد.
و چون مقدار مسافتى كوتاه به راه خود ادامه دادند، به منزلى رسيدند؛ حضرت فرمود: در همين منزل استراحت مى كنيم .
در همين بين ، مردى سياه پوست وارد آن منزل شد، همراهان حضرت از او تقاضاى روغن براى ناراحتى پا كردند؟
آن مرد گفت : روغن براى چه كسى مى خواهيد؟
پاسخ دادند: براى امام حسن مجتبى فرزند اميرالمؤمنين علىّ عليهماالسلام مى خواهيم .
مرد سياه پوست گفت : من بايد خدمت آن حضرت شرفياب شوم و خودم روغن را تحويل ايشان دهم .
روغن فروش بر حضرت وارد شد، سلام كرد و عرضه داشت : ياابن رسول اللّه ! من غلام شما هستم ، اين روغن در اختيار شما باشد و من در ازاى آن چيزى نمى خواهم ، جز آن كه تقاضامندم از خداوند متعال بخواهيد تا فرزندى پسر، دوستدار شما اهل بيت رسالت ؛ و نيكوكار به من عطا گرداند؟
امام مجتبى عليه السلام روغن را گرفت و به او فرمود: به خانه ات بازگرد؛ مطمئن باش كه خداوند فرزند پسرى به تو عطا خواهد نمود؛ و سپس پاهاى مبارك خود را با آن روغن ماساژ داد و ناراحتى ورم آن كاملاً خوب و برطرف گرديد.
امّا مرد سياه پوست ؛ چون به منزل آمد، ديد همسرش نوزادى پسر، صحيح و سالم وضع حمل كرده است ، پس بسيار خوشحال شد و به سمت امام حسن مجتبى عليه السلام بازگشت ؛ و چون به آن حضرت ملحق شد تشكّر و قدردانى كرد.(1)

1-مدينة المعاجز: ج 3، ص 246، ح 868، بحار الا نوار: ج 4، ص 324، ح 3، به نقل از خرايج و جرايح مرحوم راوندی

منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن مجتبی علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی

 

محافظت جن از دو سبط نبی صلی الله علیه و آله وسلم

حضرت رسول صلى الله عليه و آله مختصر ناراحتى جسمى بر او عارض شد، فاطمه زهراء به همراه امام حسن و حسين عليهم السلام به ديدار آن حضرت آمدند؛ و ايشان را در حالى مشاهده كردند كه در بستر آرميده بود، امام حسن سمت راست رسول اللّه ؛ و حسين سمت چپ آن حضرت نشستند.
و چون مدّتى به طول انجاميد و حضرت رسول بيدار نگشت ، فاطمه زهراء عليها السلام به دو فرزندش گفت : عزيزانم ! جدّتان خواب است ، برخيزيد تا به منزل برويم ؛ و هرگاه بيدار گردد شما را مى آورم .
آن دو برادر اظهار داشتند: ما همين جا خواهيم ماند…

 امام جعفر صادق عليه السلام حكايت فرمايد:
حضرت رسول صلى الله عليه و آله مختصر ناراحتى جسمى بر او عارض شد، فاطمه زهراء به همراه امام حسن و حسين عليهم السلام به ديدار آن حضرت آمدند؛ و ايشان را در حالى مشاهده كردند كه در بستر آرميده بود، امام حسن سمت راست رسول اللّه ؛ و حسين سمت چپ آن حضرت نشستند.
و چون مدّتى به طول انجاميد و حضرت رسول بيدار نگشت ، فاطمه زهراء عليها السلام به دو فرزندش گفت : عزيزانم ! جدّتان خواب است ، برخيزيد تا به منزل برويم ؛ و هرگاه بيدار گردد شما را مى آورم .
آن دو برادر اظهار داشتند: ما همين جا خواهيم ماند.
حضرت زهرا عليها السلام برخاست و از منزل خارج شد؛ و حسين بر بازوى چپ و حسن بر بازوى راست جدّشان خوابيدند؛ و چون ساعتى بگذشت ، بيدار گشتند ولى مادرشان را نديدند و هنوز رسول خدا در بستر خويش آرميده بود، برخاستند و حركت كرده تا به منزل خود بروند.
آن شب بسيار تاريك و ابرى بود و صداى رعد و برق زيادى به گوش مى رسيد؛ همين كه امام حسن به همراه برادرش حسين عليهما السلام از منزل رسول خدا خارج شدند، نورى از آسمان ظاهر گرديد؛ و ايشان با استفاده از روشنائى آن نور به سوى منزل خود روانه گرديدند.
ولى آن دو كودك خردسال در مسير، راه منزل را گم كرده و به باغى رسيدند؛ و چون خسته شده بودند، در كنار همان باغ در گوشه اى نشستند و پس از لحظه اى دست در گردن يكديگر انداخته و خوابيدند.
همين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از خواب بيدار شد، عايشه تمام جريان را براى آن حضرت تعريف كرد.
ناگاه حضرت از جاى برخاست و اظهار داشت : خدايا! دو نور ديده ام كجايند؟! خدايا! آن ها گرسنه و تشنه كجا رفتند؟! خداوندا! تو حافظ و نگهبان ايشان باش .
و سپس براى يافتن آن دو عزيز حركت نمود؛ و چون به آن باغ رسيد، ديد كه حسن و حسين دست در گريبان يكديگر كرده و خوابيده اند؛ و باران شديدى شروع به باريدن كرده بود؛ وليكن حتّى قطره اى بر اين دو برادر نريخته بود.

ناگهان چشم حضرت بر مار بسيار بزرگى افتاد كه داراى دو بال بود، و بالهاى خود را همانند چتر و سايبان بر آن دو برادر گشوده بود.
در اين هنگام پيغمبر خدا نزديك مار آمد؛ و سرفه اى نمود، چون مار متوجّه آن حضرت شد، به سخن آمد و گفت : خدايا! تو شاهد باش كه من اين دو فرزند رسول خدا را محافظت كردم و آن ها را صحيح و سالم تحويل جدّشان دادم .
حضرت رسول صلوات اللّه عليه اظهار نمود: اى مار! تو كه هستى ؟
پاسخ داد: من از طايفه جنّيان هستم ؛ كه براى حراست و حفاظت اين دو كودك مامور شده بودم .
پس از آن حضرت رسول صلى الله عليه و آله ، حسن و حسين عليهما السلام را در برگرفت و يكى را بر شانه راست و ديگرى را بر شانه چپ نهاد؛ و به سمت منزل روانه گشت .
در راه اميرالمؤمنين علىّ عليهما السلام ، كه به همراه يكى دو نفر از اصحاب مى آمدند، به حضرت رسول برخورد نموده و چون مشاهده كردند كه حسن بر شانه راست و حسين بر شانه چپ آن حضرت سوار مى باشند، گفتند: يا رسول اللّه ! يكى از آن دو عزيز را به ما بده تا بياوريم ؟
حضرت رسول صلى الله عليه و آله به حسن فرمود: مايل هستى روى شانه پدرت بروى ؟
گفت : خير، اگر بر شانه تو سوار باشم بيشتر دوست دارم ؛ و حسين نيز چنين اظهار داشت .
پس آن دو عزيز را با همان حالت به منزل نزد مادرشان آورد، آن گاه مادرشان مقدارى خرما برايشان آورد و ميل نمودند، بعد از آن حضرت زهرا عليها السلام از اتاق بيرون رفت ؛ و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اكنون بلند شويد و با هم كشتى بگيريد و چون مشغول كشتى گرفتن شدند مادرشان آمد و ديد رسول خدا حسن را ترغيب و تشويق مى نمايد كه بر حسين پيروز آيد. گفت : پدرجان ! چرا بزرگتر را بر عليه كوچكتر تحريك مى نمائى ؟!
حضرت رسول فرمود: جبرئيل حسين را ترغيب مى نمايد و من نيز حسن را ترغيب وتحريك مى نمايم .(1)

1-بحار الا نوار: ج 266، ص 25، به نقل از امالى شيخ صدوق

منبع: چهل داستان وچهل حدیث ازامام حسن مجتبی علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی

جواب شش مسئله‌ی مبهم

روزى يك نفر از بلاد روم خدمت امام علىّ عليه السلام وارد شد و اظهار داشت : من يك نفر از رعيّت تو و از اهالى اين شهر هستم .
حضرت فرمود: خير، تو از رعيّت من و از اهالى اين شهر نيستى ؛ بلكه تو از سوى پادشاه روم آمده اى و او چند سؤال براى معاويه فرستاده است و چون معاويه جواب آن ها را نمى دانست به من ارجاع شده است .

 مرحوم قطب الدّين رواندى در كتاب خرايج خود آورده است :
روزى يك نفر از بلاد روم خدمت امام علىّ عليه السلام وارد شد و اظهار داشت : من يك نفر از رعيّت تو و از اهالى اين شهر هستم .
حضرت فرمود: خير، تو از رعيّت من و از اهالى اين شهر نيستى ؛ بلكه تو از سوى پادشاه روم آمده اى و او چند سؤال براى معاويه فرستاده است و چون معاويه جواب آن ها را نمى دانست به من ارجاع شده است .
آن شخص اظهار داشت : بلى ، صحيح فرمودى ، معاويه مرا به طور محرمانه نزد شما فرستاد تا جواب مسائلم را از شما دريافت دارم ؛ و اين موضوع را كسى غير از ما نمى دانست .
پس از آن اميرالمؤمنين علىّ عليه السلام فرمود: آنچه مى خواهى از اين دو فرزندم سؤال كن كه جواب كافى دريافت خواهى داشت .
آن شخص گفت : از آن كسى كه موهاى سرش تا روى گوشهايش آمده – يعنى ؛ حسن مجتبى عليه السلام – سؤال مى كنم . و چون آن شخص رومى نزد امام حسن مجتبى عليه السلام آمد، پيش از آن كه سخنى مطرح شود، حضرت به او فرمود: آمده اى تا سؤال كنى : فاصله بين حقّ و باطل چيست ؟
و بين زمين و آسمان چه مقدار فاصله است ؟
و بين مشرق تا مغرب چه مقدار مسافت است ؟
و قوس و قزح – يعنى ؛ رنگين كمان – چيست ؟
و خنثى به چه كسى گفته مى شود؟
و آن ده چيزى كه يكى از ديگرى محكم تر و سخت تر مى باشند كدامند؟
مرد رومى با حالت تعجّب گفت : بلى ، سؤال هاى من همين ها مى باشد.


امام حسن مجتبى عليه السلام در اين موقع به پاسخ سؤال ها پرداخت و فرمود: بين حقّ و باطل چهار انگشت است ، آنچه با چشم خود ديدى حقّ و آنچه شنيدى باطل است .
فاصله بين زمين و آسمان به اندازه دعاى مظلوم بر عليه ظالم است و نيز تا جائى كه چشم ببيند.
همچنين فاصله بين مشرق تا مغرب به مقدار سرعت گردش و حركت خورشيد در يك روز خواهد بود.
و امّا قوس و قزح : قوس علامتى است از طرف خداوند رحمان براى در امان ماندن موجودات زمين از غرق شدن و ديگر حوادث مشابه آن ؛ و قزح نام شيطان است .
و امّا خنثى به شخصى گفته مى شود كه معلوم نباشد مرد است يا زن ، كه اگر هيچ نشانه اى نداشته باشد، يا هر دو نشانه را موجود باشد به او گفته مى شود: ادرار كن ، پس اگر ادرارش به سمت جلو يا بالا بود مرد است و در غير اين صورت در حكم زن خواهد بود.
و امّا جواب آن ده چيز – به اين شرح است :
خداوند متعال سنگ را آفريد و به دنبالش آهن را به وجود آورد كه همانا آهن سنگ را قطعه قطعه مى كند.
و سپس آتش را آفريد كه آهن را گداخته و آب مى نمايد.
و سخت تر از آتش آب است كه آتش را خاموش مى كند.
و از آب شديدتر، ابر مى باشد كه آن را حمل و منتقل مى كند.
و از ابر نيرومندتر باد خواهد بود كه ابر را به اين سو، آن سو مى برد.
و از باد قدرتمندتر آن نيروئى است كه باد را كنترل مى كند.
و از آن شديدتر ملك الموت – عزرائيل – است كه جان همه چيز را مى گيرد؛ و مى ميراند.
و از آن مهمّتر خود مرگ است كه جان عزرائيل را نيز مى ربايد.
و از مرگ محكم تر، و نيرومندتر مشيّت و اراده الهى است كه مرگ را برطرف مى نمايد و در روز واپسين ، مردگان را زنده مى گرداند.(1)

1- بحارالا نوار ج 43، ص 326، ح 5، الخرايج و الجرايح : ج 2، ص 572، ح 2

منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن مجتبی علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی